یکشنبه ها ( اپیزُد دوم )
یکشنبه های معمولی ...
صبح یک روز عادی با صدای آلارم گوشیت بیدار میشی ، بخاطر بیدار شدن با آهنگی که دوستش داری احساس خوبی بهت دست میده . امروز یکشنبه س ! مثلِ همه ی روزهای دیگه . میری داخل حمام برای مسواک اما خمیر دندون تموم شده ، لباسهات رو میپوشی و میری برای خریدن خمیر دندون ، وقتی وارد کوچه میشی میبینی نونوایی محل در حال تعمیر تنورشونه ، با خودت میگی من که تا اینجا اومدم بذار برم تا خیابون بالایی دوتا نون بربری تازه هم بگیرم برای صبحانه . بعد از صبحانه کیفت رو برمیداری تا بری سرکار ، وقتی وارد راه پله میشی میبینی آسانسور کار نمیکنه ، یه نگاهی به اطراف میکنی و یه چیزی زیر لب زمزمزه میکنی ( از نوشتن متن کاملِ زمزمه در این مکان معذوریم ) و تصمیم میگیری از راه پله بری ، وارد پارکینگ که میشی میبینی همسایه که گویا دیشب مهمون داشته ماشینش رو جلوی ماشین تو پارک کرده ، میری دم در تا زنگشون رو بزنی اما متوجه میشی که برقها رفته و زنگ کار نمیکنه ! با خودت میگی اشکالی نداره امروز ماشین نمیبرم ، عوضش یکم هم پیاده روی میکنم ، هنوز به سر کوچه نرسیدی بارون تندی شروع به باریدن میکنه و تو خدارو بخاطر همه ی نعمتهای زیباش شکر میکنی و از بارون لذت بخش بهاری اونم توی اردیبهشت ماه لذت میبری ، چند دقیقه ای منتظر تاکسی میشی تا یک سمند خلوت جلوت ترمز میکنه ، سوار ماشین میشی و برنامه ی جالب رادیو تورو تا رسیدن به محل کارت میخندونه ، به شرکت که میرسی با دیدن یک اعلامیه یک آن خشکت میزنه ، متوجه میشی آبدارچی پیر و مهربون شرکت ، همونی که اتفاقاً خیلی هوات رو داشت فوت کرده ، با ناراحتی میری و پشت میزت میشینی و برای شادی روح پیر مرد دعا میکنی و این شروع یک روز دیگه س ، مثل همه ی روزها ...
پی نوشت :
یکشنبه ها برای من همیشه روزهای مزخرفی بودند ، اما از یه جایی به بعد فهمیدم ، هیچ چیز مزخرفی از آسمون توی زندگی ما فرود نمیاد ! همیشه همه ی چیزهای مزخرف رو خودمون میسازیم ، با رفتارمون ، با نگاهمون ، با انتخاب اطرافیانمون ... اینکه نذاری هیچ رویدادی برای تو یک روز مزخرف بسازه هنره ، برای رسیدن به این هنر تلاش کن و مطمئن باش شدنیه :)
صبح یک روز عادی با صدای آلارم گوشیت بیدار میشی ، بخاطر بیدار شدن با آهنگی که دوستش داری احساس خوبی بهت دست میده . امروز یکشنبه س ! مثلِ همه ی روزهای دیگه . میری داخل حمام برای مسواک اما خمیر دندون تموم شده ، لباسهات رو میپوشی و میری برای خریدن خمیر دندون ، وقتی وارد کوچه میشی میبینی نونوایی محل در حال تعمیر تنورشونه ، با خودت میگی من که تا اینجا اومدم بذار برم تا خیابون بالایی دوتا نون بربری تازه هم بگیرم برای صبحانه . بعد از صبحانه کیفت رو برمیداری تا بری سرکار ، وقتی وارد راه پله میشی میبینی آسانسور کار نمیکنه ، یه نگاهی به اطراف میکنی و یه چیزی زیر لب زمزمزه میکنی ( از نوشتن متن کاملِ زمزمه در این مکان معذوریم ) و تصمیم میگیری از راه پله بری ، وارد پارکینگ که میشی میبینی همسایه که گویا دیشب مهمون داشته ماشینش رو جلوی ماشین تو پارک کرده ، میری دم در تا زنگشون رو بزنی اما متوجه میشی که برقها رفته و زنگ کار نمیکنه ! با خودت میگی اشکالی نداره امروز ماشین نمیبرم ، عوضش یکم هم پیاده روی میکنم ، هنوز به سر کوچه نرسیدی بارون تندی شروع به باریدن میکنه و تو خدارو بخاطر همه ی نعمتهای زیباش شکر میکنی و از بارون لذت بخش بهاری اونم توی اردیبهشت ماه لذت میبری ، چند دقیقه ای منتظر تاکسی میشی تا یک سمند خلوت جلوت ترمز میکنه ، سوار ماشین میشی و برنامه ی جالب رادیو تورو تا رسیدن به محل کارت میخندونه ، به شرکت که میرسی با دیدن یک اعلامیه یک آن خشکت میزنه ، متوجه میشی آبدارچی پیر و مهربون شرکت ، همونی که اتفاقاً خیلی هوات رو داشت فوت کرده ، با ناراحتی میری و پشت میزت میشینی و برای شادی روح پیر مرد دعا میکنی و این شروع یک روز دیگه س ، مثل همه ی روزها ...
پی نوشت :
یکشنبه ها برای من همیشه روزهای مزخرفی بودند ، اما از یه جایی به بعد فهمیدم ، هیچ چیز مزخرفی از آسمون توی زندگی ما فرود نمیاد ! همیشه همه ی چیزهای مزخرف رو خودمون میسازیم ، با رفتارمون ، با نگاهمون ، با انتخاب اطرافیانمون ... اینکه نذاری هیچ رویدادی برای تو یک روز مزخرف بسازه هنره ، برای رسیدن به این هنر تلاش کن و مطمئن باش شدنیه :)
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۲/۲۶ ساعت 10:55 توسط آقای بنفش
|