درگیری های ذهنی مهندس

من هرچی بررسی میکنم میبینم رابطه زوم گوشیها با عکاسی موبایلی بیشتر شبیه یه دشمنی ـه تا کاربرد :|

این یک نصیحت پدرانه س

ببین دختر خوب ، فرشته ی زیبا و دوست داشتنی ، خانـــوم ! اینکه تو بیست و خورده ای سالت شده اما هنوز آشپزی و خونه داری بلد نیستی بعد با یه ژست روشن فکر نمایی میگی من به آشپزی علاقه ندارم یا از آشپزخونه بیذارم ، بعد تازه منتظر خواستگار هم هستی ، مثل این میمونه که شوهر آینده ت نره سرکار و بگه مثلاً از کار کردن خوشم نمیاد ! بعد شب مجبور میشید جای شام موکت بخورید !
+ باز نشر این پستم در لینک مرد مثلا :))))

دستاوردهای یک سطلِ آب و یخ

اسمش چالش سطل آب و یخ ـه ، یکی میاد پشت دوربین ، یه سطل میگیره دستش و با چاشنی ادا و اطوار آقای فلانی و خانوم بیساری و فلان جون رو هم دعوت میکنه و به محض انجام این ضیافت اجی مجی لا ترجی یهو میشه آدم خوبه ، میشه حامی مبتلایان به بیماریهای خاص که به فکر بیماران ای ال اس توی فلان جای دنیاس ، فلان تومن کمک میکنه به انجمن حمایت از بیماران سرطانی ، کمک میکنه به خیریه به بیمارستان ...
هیچ کس هم نمیتونه این حرکت خوب رو نفی کنه !! اصلاً مرسی طراح محترم این چالش ، ممنون فیس بوک و یوتیوب و اینستاگرام عزیز بابت انتشار ، ممنون از همتون که این راه رو ادامه میدید . خوش به حالتون که به چنین کارزار محبوبی دعوت شدید ، کاشکی ما هم معروف بودیم تا قسمتمون میشد در این راه خیر یک قدم مثبت برداریم .
آخه میدونید اگه کسی نباشه که مارو دعوت کنه و ما سطل آب یخ نریزیم روی سرمون که نمیتونیم به فکر بچه های بیمار باشیم ! همه چی بستگی به اون آبِ یخِ داره و بس !
اما پس با کمبود آب چیکار میشه کرد !! کاش ميشد انقدر آب هدر نمیدادیم ، پنجاه و خورده ای مصدوم هم نمیدادیم و هر کس دلش میخواست كمك كنه خودش میرفت به اين همه مراكزي كه تو كشورمون به كمك احتياج دارن رسیدگی میکرد .
مثلاً یکی از ما چالشی رو شروع میکرد که توش سطل آب یخ نبود ، بعدم با افتخار دوستاش رو دعوت میکرد تا راه رو ادامه بدن و این ماجرا در سطح وبلاگستان گسترش پیدا میکرد و هر کدوممون بدون ادا و اطوار ، بدون آب بازی و کیلیپ بدون پرداختهای خداتومنی اندازه ی توانمون کمک میکردیم ، به همین محک که هممون دوستش داریم به موسسه های خیریه ای که اطرافمونه به شیرخوارگاه ها به خانه های سالمندان ، به دختر کوچولوهای سرچهار راه ...
کمک میکردیم و دعوت میکردیم از دوستامون که کمک کنند ، که چقدر میتونست این اتفاق خوب باشه .
مثلاً همین من ! اگه ازتون دعوت کنم که این پست بهونه ای بشه واسه رسیدگی به بچه هایی که کمکهای کوچولوی ما میتونه دست به دست هم بده و مشکلات بزرگشون رو حل کنه شما دعوت منو قبول میکنید ؟

این پرستارهای طفلکیِ دوست داشتنی

دیدم بد نیست وسط این دکتر سلامهایمان بیاییم یک پرستار سلامی هم عرض کنیم ، جای دوری نمیرود . آخه میدونید ، این پرستارها خیلی طفلکی هستند ، دیدید وقتی مریض میشویم خودمان هم حالمان از خودمان بهم میخورد ؟ حالا تصور کنید این پرستارهای خیلی طفلکی باید در روز یک عالمه مای مریضِ حال به هم زنِ تو مخی را تحمل کنند ، تازه لبخند هم بزنند !!!
مثلاً همین چند وقت پیش یکیشان هم صحبت من شده بود و سعی میکرد تا در حین تلاش برای رگ گرفتن و سرم وصل کردن ، سوالات قبل از بستری کردن رو هم بپرسد . با اعتماد به نفس بالایی شروع کرد که خب بگو ببینم چی شده ؟ منم گفتم مصدوم شدم ! گفت اینو که میبینم ، چی شده که مصدوم شدی ؟ گفتم یه اتفاقی افتاده . گفت یعنی نمیگی چه اتفاقی ؟ گفتم نه :))
چند دیقه ای سکوت کرد و دوباره شروع کرد که : ببینم حساسیت غذایی که نداری ؟ گفتم چرا دارم . گفت به چی ؟ گفتم عدس پلو ! گفت نه منظورم اینه که به مواد خوراکی خاصی حساسیت نداری ؟ گفتم آهان ، چرا دارم . گفت به چی ؟ گفتم به مواد خوراکی تشکیل دهنده ی عدس پلو :|
دوباره برای چند لحظه به لاک دفاعی فرو رفت ، اینبار کمی بر افروخته تر پرسید : سابقه ی بیماری هم داری ؟ گفتم بله دارم . گفت چه بیماری ؟ گفتم گلاب به رویتان از صبح اسهال دارم هرکاری هم میکنم خوب نمیشه :((
کمی مکث کرد و با حالت عجز و لابه پرسید دارو چی ؟ داروی خاصی مصرف نمیکنی ؟ گفتم چرا مصرف میکنم . پرسید چی ؟ گفتم داروی ضد اسهال :((
هیچی دیگه سرم رو گذاشت روی شکمم و راه افتاد به سمت درب خروجی اتاق ، بلند گفتم فشارم رو نمیگیری ؟ که چشمتان روز بد نبیند طوری برگشت که با خودم گفتم الان یک پارچی گلدونی چیزی پرتاب میکنه به سمتم ، سریع گفتم نمیخواد نمیخواد خودم میدونم دوازده روی هشته :))))
خلاصه که خواستم بگویم این طفلکی های دوست داشتنی ، که از قضا همیشه خوشگلهایشان هم به پست ما میخورند گلی هستند از گلهای بهشت . بیایید قدرشان را بدانیم :)

آسیب شناسی

در قسمت دوم این مجموعه سعی در بررسی علل به وجود اومدن این بدخطی داریم . از این رو در ابتدای بحث نظر شما رو به دیدن هنرمایی یکی از بهترین فوق تخصص های ارتوپدی ایران جلب مینمایم [ کلیک کنید ] ، بعله همونطوری که حدس زدید ایشون سعی کرده بنویسه شکستگی ، که خب بازم همین که تلاشش رو کرده قابل ستایشه . اما واقعاً چی میشه که اینجوری میشه !!!
من بهتون میگم ! دلیلش فقط خدمت به خلق الله ـس و نه چیز دیگه ای ! مدیونید اگر فکر کنید دکترها شما رو پول ویزیت میبینن ! اونها تمام شب و روز تلاش میکنن تا بتونن جون آدمها رو نجات بدن . اونقدر هم توی کارشون حرفه ای شدن که اصلاً دیگه نیازی ندارن بپرسن بیماریتون چیه خودشون از دور هم میفهمن . اصلاً من خودم از یکی از آشنایان پزشکم شنیدم که با همکارانش در نجات دادن بیشتر آدمها کل کل هم دارند . تازه این آشنای ما با 37 ویزیت در ساعت نفر سوم شده بود . یعنی به طور میانگین هر نفر یک دقیقه و سی و خورده ای ثانیه . فقط باید دعا کنید حالتون خوب باشه تا شماره ی شما خونده میشی فرتی بپرید تو اتاق وگرنه که اگه بخواید آروم آروم برید تا برسید نشیمنگاه مبارکتون رو بذارید رو صندلی یه کاغذ میکنه و میده بهتون و میگه بفرمایید ، نفر بعد :|
یادش بخیر قدیما اینجوری نبود ، وقتی بیمارستانها انقدر بزرگ نبودن ، تعداد دکترها به اندازه ی امروز نبود ، علم و تکنولوژی هنوز انقدر پیشرفت نکرده بود . هر بار که مریض میشدیم توی مطب دکتر اونقدر وقت داشتیم که از ته قلبهای کوچیکمون بخونیم : " دکتر چه مهربونه ، درد منو میدونه ، با شوخی و با خنده ، زخم منو میبنده ... "

چرا ما خوب نمیشویم

بچه های زیادی در ایران وجود دارند که وقتی ازشان بپرسید دوست دارید در آینده چکاره شوید بدون معطلی میگویند دکتر . برای اینکه دکتر بشوند هم میروند کلی درس میخوانند کنکور میدهند زحمت میکشند درسهای گـ ُـه شناسی پاس میکنند . غافل از آنکه دکتر شدن هیچ ربطی به اینها ندارد که ! دکتر شدن در واقع در یک رابطه ی تنگاتنگ و مستقیم ربطی به بدخطی دارد . بعله . همین بدخطی خودمان را میگویم . اصلاً ابزار کار یک دکتر موفق دست خط بد است . من خودم یک دکتر میشناختم دست خطش خوب بود دائم مگس میپراند از بیکاری . خودم بارها دیدم که میگفتند این که خیلی دست خطش خوبه ، قشنگ معلومه از این دکتر الکی هاس :|
دست خط بدِ یک دکتر درواقع چیزی شبیه شیکمِ بزرگ برای بازاری هاست . اعتبار و آبرو و این حرفا ...
اما آیا این بدی دست خط حد و اندازه هم دارد ؟ در پاسخ باید بگویم در خواندن بلی اما در نوشتن خیر :|
خدا به سر شاهد است من یک بار بین رفقای پزشکم تست کردم ، یکیشان روی کاغذ نوشت آسپرین یا یک همچین چیزی بعد دادم به سه تای دیگر ، به همین برکتی که دستمه اما شما نمیتونید ببینید هرکدامشان یک چیز متفاوت خوندن :|
بعد مامان من میگه تو چرا هرچی قرص میخوری خوب نمیشی :|
بابا اون بدبختی که توی داروخونه نشسته و دارد دارو میدهد دست مردم هم باید بتونه بخونه ببینه چی نوشته اید یا نه !!! والا به قران ، میروی داروی ضد اسهال بگیری یکهو ضد بارداری میدهند میروی میخوری بعد توقع داری خوب هم بشوی حتی ...

یکی باید باشه حتما

یکی باید باشه حتماً ، یکی که اگه هم جنست بود هم بهترین رفیقت میشد . یکی که مثل خودت پایه باشه ، اونقدر که حاضر باشه شب رو تا صبح توی پارک بگذرونید و بازی کنید و آخرم یکی یکی زنگ همسایه ها رو بزنید و فرار کنید . یکی که وقتی بهش میگی بریم سفر بجای اینکه بپرسه کجا ؟ بگه من یکم خوراکی آماده میکنم تو هم برو دوربین رو بردار . یکی که با رفیقات رفیق باشه ، با خانواده ت ، هم خانواده باشه ، از جنس خوشحالیهات باشه . اجازه بده بی وقفه بغلش کنی و فشارش بدی . یکی که دست پختش خوب باشه ، بلد باشه لوبیا پلو رو اونجوری که تو دوست داری بپزه . یکی که زمستونا برات شالگردن ببافه ، تابستونا نوشیدنیهای رنگارنگ درست کنه . یکی که مثل خودت عاشق بچه باشه ، عاشق بابای بچه ها بیشتر . یکی که واسه بزرگ کردن بچه هاش هدف داره ، واسه زندگیش هدف داره . یکی از اونایی که بلده ولخرجیهات رو جمع و جور کنه ، بلده تورو مرد زندگی کنه ، بلده خودش زن زندگی باشه . یکی که وقتی مُردی دیگه به ازدواج مجدد فکر نکنه ، بره اونجاهایی که تو دوست داشتی ، عشق کنه بجای تو ...
اونوقته که میتونی با خیال راحت سرت رو بگیری سمت آسمون و بگی خدایا همه ی آدمای این دنیا مال تو ، این یدونه مالِ من :)